جمعه-جلسه
22 – 07 – 2011
این روزها امتحانهای مکتب ها و دانشگاهها در جریان است. هوای کابل قلۀ سیر گرمایشش را طی می کند. خاک باد و طوفان های عصرانۀ خاکی گاه گاهی چشم و نفس های مردم را آزار می دهد. خبر حمله بر مسجد می شنوی. تلویزیون از کشته و زخمی شدنها می گوید در کنار انتقال مسئولیت های امنیتی به نیروهای افغان. یکسو خوشحالی می کنند، سویی دیگری ضربان قلب با نگرانی و دلهره بالا می رود.
در میان این فضا و روحیه جمعه-جلسۀ این هفتۀ گروه ندای صلح با شرکت شش تن تدویر می شود و برای دوساعت (9:30-11:30) ادامه می یابد. گردانندگی را رحمن علی جاوید به عهده دارد و موضوع گفتگوها "آگاهی" است.
بعد از گزاردن دعایی جاوید آگاهی را به شمعی تشبیه می کند که در نور آن تاریکی ها روشن می شود و ناپیداها آشکار. برای روشن شدن این تشبیه جاوید به تمثیلی توسل جست که مولوی بلخی در مثنوی و معنوی با فیل و خانۀ تاریک می آورد. فیلی در درون اتاقی تاریک گذاشته شده و از مردم خواسته می شود تا بروند و تشخیص بدهند که آنچه در درون اتاق است چیست. مردمی که قبلا فیل را ندیده اند می روند و با لمس دست می خواهند بدانند و به دیگران تعریف کنند که آنچه که در درون اتاق است چیست. همۀ کسانی که مورد آزمایش قرار گرفته اند پاسخ های متفاوت دارند. یکی می گوید ستون است چون پای فیل را لمس کرده، یکی می گوید تخت است چون پشت فیل را لمس کرده و غیره. نتیجه گیری مولوی این است که آگر به جای لمس اعضای فیل و تلاش برای شناخت آن ما در اتاق تاریک شمعی روشن کنیم همه خواهند دید که آنچه در درون اتاق است یک حیوان عظیم الجثه بنام فیل است. ما باید زمینه را مساعد بسازیم تا حس مناسبتر یعنی چشم ما بتواند کار کند و ازین رهگذر به شناخت کاملتری دست یابیم.
منظور مولوی چشم درونی و روحانی انسان است که با روشن شدن آن انسان به یک بصیرت خاصی در مورد خود و هستی می رسد، در برابر روشن شدن این چشم درونی شناخت خدا و انسان از راههای دیگر مثل همان حس لامسۀ ماست برای شناخت فیل در خانۀ تاریک. جاوید تأکید کرد که در مورد دانش و احساس ما در ابعاد مختلف زندگی سیاسی-اجتماعی ما نیز عین شرایط حاکم است. ما می توانیم حالتی را تصور کنیم که در آن احاطۀ کامل بر امور داریم و بناء تصامیم ما نیز سالم تر و عقلانی تر است. در حالات دیگر ما اغلب با دانش ناقص در مورد پدیده ها و قضایا دست به قضاوت و تصمیم گیری می زنیم که اغلب نتایج بدی برای ما و دیگران دارد. هر قدر سطح دانش و آگاهی مردم یک جامعه بلند تر برود به همان میزان صلح و رفاه آن جامعه بیشتر خواهد شد.
در این میان برای جامعه آنچه که نیاز مبرم پنداشته می شود گسترش دانش ها و آگاهی ها است، ایجاد جرقه هایی است که تمام افراد را به تکاپوی سازنده وا می دارد. وقتی ما در سنگریزه ای را در آب می اندازیم اثری که با افتیدن سنگ در آب ایجاد می شود عبارت از موجهایی است که تمام مالیکوها و ذرات آب را به جنبش وا می دارد. در جامعۀ ما نیز آگاهی بخشی با اسلوب های مناسب مثل انداختن سنگریز در حوض آب است. ما باید تلاش کنیم که مردم بیشتر با سواد شوند و از حقوق و مسئولیت های مدنی-سیاسی خویش آگاه شوند.
بعد از جاوید احمد شاه استانکزی تجربۀ شخصی خودرا به بیان گرفت. آقای استانکزی دوران کودکی را در کابل زندگی می کرد. در آن زمان فضای کابل حد اقل برای کودکان یک فضای بازتری بود، کودکان پسر و دختر یکجا در زیر یک سقف درس می خواندند و معلمان زن و مرد بدون تبعیض آنهارا تدریس می کردند. کودکان تلویزیون می دیدند، سینما می رفتند و در مجموع منابع مختلف برای آموزش و پرورش در دسترس داشتند. بعد از شروع جنگها در کابل استانکزی با خانواده ناچار به پشاور مهاجر می شوند. در پیشاور در کمپها که از جانب مجاهدین اداره می شدند اقامت می گزینند. در کمپها اما فضای دیگری حاکم است. دختران اجازۀ درس خواندن ندارند، مردم جرئت ندارند تلویزیون ببینند و در مکاتب هم دروسی خاصی با روشهای خاصی تطبیق می شود. بعد از مدتی استانکزی و هم صنفانش چنان احساس می کردند که همه مردم کافر بودند به استثنای یک عده کمی مثل آنها می زیستند، فکر می کردند، لباس می پوشیدند و رفتار می کردند. شدن این نوع احساسات تا جایی بود که وقتی استانکزی مثلا به بازار می رفت کسی را می دید که پطلون پوشیده بود، آرزو می کرد تا قدرت می داشت تا آن شخص را از پا در آورد چون فکر می کرد که او کافر بود. دختران مکتبی را می دید روی برهم می تافت چون فکر می کرد که دختران حق مکتب رفتن نداشتند و آنانی که مکتب می رفتند از امر خدا سر برمی تافتند و فاسد می شدند.
" هر بهار که می شد، جوانان آماده می شدند برای رفتن به جهاد. یک روز که رفتن جوانان را از نزدیک دیدم به خانه آمدم و برکاکایم تازیدم که چرا به جهاد نمی رفت. من واقعا آن موقع آرزو می کردم که بزرگ بودم تا می توانستم به جهاد بروم. یک کاکایم که در کابل بود، هر وقت مارا ملایک خطاب می کرد. ما هم خوش می شدیم تا یکبار که به پشاور آمده بود به ما واضح ساخت که او به دلیلی مارا ملایک خطاب می کرد که ما دروازه تعقل خودرا بسته بودیم. ما از مقام آدمیت که فکر کردن معنی می یابد فروافتاده بودیم و تسلیم یک خط فکری شده بودیم. نمی خواستیم فکر کنیم و گذاشته بودیم چند فرد محدود بجای ما تصمیم بگیرند و مارا مثل موجودات بدون اراده به هر سو هدایت کنند."
بعد از باز گشت به کابل و تجارب مراحل بعدی زندگی دیدگاههای استانکزی تغییر می کند. او از طرق تماس با افراد مختلف و کارهای مختلف بر محدویت ها و کوته بینی های زندگی کمپ نشینی واقف می شود. استانکزی به این باور است که رسانه های آزاد و آزادی بیان فضای بسیار مناسبی را برای بالا رفتن آگاهی های مردم بازی می کند.
در ادامه سیف الله سلطانی بیان داشت که آگاهی انسان اکتسابی است. وقتی ما به دنیا می آییم هیچ چیز از دنیا و ما فیها نمی دانیم گذشت زمان و تجارب مختلف زندگی ما ذهن مارا پرورش می دهد. ما تابع محیط خویش هستیم، فرق بین فرزند یک خانواده فقیر با فرزند یک خانواده غنی در این است که این دومی محیط بیشتر آموزنده و پرونده بزرگ می شود و از خود و دنیای اطراف آگاهی بیشتر دارد. بنا براین با آگاهی بیشتر به سراغ زندگی می رود و به تبع موفق تر است.
ما به هر میزانی که سطح آگاهی هایمان بالا برود به همان میزان قدرت انتخابهای بهتر و گزینش مسیر سالمتری را برای زندگی داریم:
" من شخصا یک مدتی زیادی را در کار تخنیک موتر مصروف بودم. موقعی رسید که فکر می کردم استاد کارم شده بودم. در این چرت بودم که چگونه دکان مستقلی بگیرم و بزنم در مسیر پول در آوردن، خوب آنچه که می دانستم این بود که در زندگی ارزشمند ترین پول است و قدرت جادویی پول می تواند تمام خوابهای آدم را تحقق بخشد. چون من مکتب را هم ادامه داده بودم، یکباره حینی که داشتم روی ترک مکتب فکر می کردم، جرقۀ در ذهنم ایجاد شد. به آقای آزمندیان گوش می دادم، سخنان انگزیشی ایشان منجر شد که من در این برداشت که همۀ ارزشهای زندگی پول است شک کنم. من کم کم دانستم که ارزش انسان به میزان پرورش استعدادها و ظرفیت های انسان است، پول همه چیز نیست و تنها در کنار ارزشهای دیگر است که معنی پیدا می کند. تصمیم گرفتم که مکتب را ادامه دهم تا به امروز که در دانشگاه کمپیوتر ساینس می خوانم. بالا رفتن آگاهی قدرت تصور مارا بالا می برد. ما نمی توانیم چیزی را داشته باشیم یا به چیزی برسیم مگر این پیش از پیش قدرت فکر کردن به آن چیز را داشته باشیم."
مصطفی سیرت تجربۀ شخصی خودرا به میان گذاشت. ایشان اصلا از یک منطقۀ دور افتاده در بامیان است، از جائیکه تا همین اواخر سرک موتر نداشته است. او وقت شرایط فعلی خود با شرایط زیست چهار سال پیش در بامیان مقایسه می کند، در می یابد که آگاهی چه نقشی بزرگی در رشد ظرفیت های انسان دارد. سیرت در سال اول پس از آمدن در کابل بنا بر آگاهی های کمی که داشت سرگردان بود. نمی توانست تصمیم بگیرد. از سوی هم او آرزوها و رؤیاهای بلندی را داشت در سینه می پروراند، تا اینکه تصمیم گرفت که باید برنامه ریزی کند و از وقت حد اکثر استفاده را ببرد. به باور سیرت یکی از چیز های که آگاهی های انسان را در زندگی بالا می برد مهاجرت است. چیزی دیگر هم انقلاب و دیگر گونی درونی و اجتماعی است که زمینه را برای رشد آگاهی های فراهم می کند.
آخرین فردی که صحبت کرد نورالله نوایی بود. ایشان آگاهی را اصطلاحی تعریف کرد که در طول تاریخ و در نزد مکاتب و نحله های مختلف معنی های مختلف یافته است. او عنصر مسئولیت و دغدغه را در آگاهی مهم ارزیابی کرد و در این خصوص با مولوی بلخی هم نوا شد:
هر که او آگاه تر پر درد تر هر که او بیدار تر رخ زرد تر
آقای نوایی همچنان خاطر نشان ساخت که هر قدر منابعی که ما از آن آگاهی کسب می کنیم بیشتر و متعدد شود امکان تصامیم عقلانی ما بیشتر خواهد شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر